یوسف بدنام
من یوسف نیستم مرا در خلوت خیال و سکوتم تنها بگذار تمام هستی ، مرا به سمت تو می کشند تو پيراهن نگاهم را مکش از پشت که بر مي گردم و بي خيال عزيزهای مصری و يعقوب های چشم به راه چنان در آغوشت گیرم که هفتاد و هفت سال تمام باران ببارد و گندم درو کنيم...
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰ ساعت 12:13 توسط سامان
|